در زندگي همه ما، لحظاتي هست که دوست داريم حداقل يکبار ديگر آن ها را زندگي کنيم. بدون اين که تغييري در محتواي آن ايجاد کنيم، يا چينش کاراکترهايش را عوض کنيم و يا اينکه حتي ديالوگ ها را کم و زياد و پس و پيش کنيم. هميشه آرزو ميکنيم که اي کاش دوباره به عقب بر مي گشتيم و دوباره آن لحظه خاص را تکرار مي کرديم!

يک تصور کاملا احمقانه مدتي است که در مغزم جوانه زده. يک ذهنيت باطل و در عين حال به اندازه يک زنِ تنها، زيبا. اينکه داريم در روزهايي زندگي ميکنيم که قبلا زندگي کرده ايم. و اين بازگشت روزها، معلول آرزوي ما در آينده بوده است. فکرش را بکن. داري با شوهرت، بچه ها و نوه هايت شام عاشقانه مي خوري و دستمال سر ميز رستوران را بر مي داري تا گوشه لبت را پاک کني و بعد به ناگاه و ناخودآگاه به ياد امروز و دقيقا الان مي افتي. روزي که داشتي اين نوشته باطل را مي خواندي... آرام مي خندي و بي هيچ قصدي، دلت مي خواهد دوباره برگردي به چنين زماني. البته اگر خيلي خوش شانس باشم که چيزي از امشب در خاطرت مانده باشد و البته اگر تو هم خيلي خوش شانس باشي که حافظه ات هنوز کامل باشد! و بعد بر مي گردي درست به همين وقت که داري نوشته من را ميخواني!!! باورش سخت است ولي تو واقعا از آينده برگشته اي و اين چه افتخار بزرگي است براي من که معشوقه ام از سر ميز خانوادگيش به يکباره هوس نوشته هاي مرا مي کند، همه را رها مي کند تا برگرد به يک چنين وقتی تا دوباره نوشته هاي درهم و برهم مرا بخواند! البته به تو حق مي دهم که باور نکني ولي باور کن که تو همين چند دقيقه پيش اينجا نبودي!

و امان از روزهايي که دوستشان نداري... امان از روزهايي که قلبت دارد پخش ميشود توي رگهايت، مغزت دارد توی عصبهايت گره مي زند و آشفتگي از سر و رويت مي بارد. لعنت مي فرستي به من. به لحظه اي که مرا ديدي، لحظه اي که با من سر يک ميز، يک صندلي و يک سکو نشستي! لعنت مي فرستي به تمام شعرهايي که با نامت سروده شد و به نامت بسته! اين روزها، روزهاي نبوده که تو آرزوي زيستن دوباره شان را کرده باشي ولي باور کن که حق با تو نيست!

اصولا هميشه که نبايد حق با تو باشد. هميشه که نبايد دنيا به کام تو باشد. بعضي وقت ها هم من بايد آن کت خاکستري ام را آرام در بيارورم، مرتب گوشه اي آويزانش کنم، با دستهاي لرزانم، سيگارم را نوازش کنم، عينکم را تا کنم و روي ميز بگذارم، و بعد آتش ضعيفي به جان سيگارم بيندازم. اولين پک را که بزنم، زن زيبايم را ببينم که دارد با اين سن و سال، عاشقانه گل هاي توي تراس را آب مي دهد، موهاي سفيدش را توي باد رها کرده و يائسگيش را دليل متقني مي بيند براي رقص اندام هاي زنانه و وارفته اش در سالن هوا.

و من ناگهان، دلم مي خواهد برگردم به وقتی که اين نوشته را دارم مي نويسم. اصلا چطور يادم مانده که چه نوشته اي بوده؟؟؟ نه بعيد است که من خرفت موسپيد بتوانم چيزي از اين نوشته به يادم داشته باشم. شايد گفته باشم کاش بر مي گشتم به آن روزهايي که برايت مي نوشتم ... آرزوي هاي عام و کلان بهتر از آرزوهاي خاص و مدرج است. وقتي که دور خواسته هايت خط نکشي و محدودشان نکني به گذشته هاي بهتري خواهی رسيد!.. و من به اين روز بر مي گردم و دوباره موهايم مثل صفحه شطرنج، سياه و سفيد مي شود و دستانم بدون لرزش. حتي ديگر خبري از ادرارهاي ناخودآگاه نيست! و آرزوي من، باعث مي شود که تمام مسافران به مبدا برگردند، خورشيد از مغرب طلوع کند و در مشرق غروب و مادرها، نوزادانشان را به داخل رحم هل بدهند و پدرها، بوی عرق بلوغ بدهند! آرزوي من حتي تو را از آغوش فرزندانت، نوه هايت و معشوقت به يکباره جدا مي کند درست زماني که داري سر ميز شام، لبت را با دستمال روي ميز رستوران پاک مي کني و داري آماده مي شوي تا کيک جشنت را برايت بياورند و کادوها را روي ميز بچينند! آري! تمام روزهايي که حالت خراب است من تو را آرزو کرده ام! لعنت به من و لعنت به اين فکر باطل ولي مثل يک زن تنها، زيبا که حالا دارد توي ذهن تو، با دامن کوتاه مي رقصد.

م. کرمي "خرّم"

ناکجاآباد

11 مي 2023