محبوب مَجاز
لبخند می زنی و شعرهایم را می ستایی. مانند مادری که دارد ناز فرزندی را می کشد که سالهای سال منتظرش بوده است. آری تو منتظر شعرهای من بوده ای این چند سالی که مرا نمی شناختی و من نیز منتظر تو بوده ام تا برایت شعرهایم را تا ابد و یک روز به بند کاغذ بکشانم و تقدیمت کنم. صورت زیبایت رو به روی من است و موهای درخشانت کمی رنگ گندم طلایی دارد. چشمانت کشیده و دلرباست و قامتت دلکش. تو در حقیقتِ محض، محبوب مَجاز منی!
و من آهسته شعرهایم را تا می کنم و توی کیفم میگذارم و به امید روز دیگر، به قافیه های نو می اندیشم. و چقدر لدتبخش است که قافیه ها برای تو ردیف شوند! و من دستچین و گلچینشان کنم برای تو و تو دوباره لبخند بزنی و دوباره روز از نو و قافیه از نو!
و یاد روزی می افتم که در راهرو به ناگاه بهم بر میخوریم... چشم در چشم، قامت به قامت و چهره به چهره! و تپش قلب هایمان دوباره از تپش همدیگر، تشدید می شود. من سقف دهانم خشک می شود و برای آغاز صحبت باید ابتدا آب دهانم را قورت بدهم و تو حتما خنده ات می گیرد! ولی این بار صحبت از شعر نمی کنی و چند قدمی باهم به تاخت می رویم و تو از من، من از تو - من از من و تو از تو - جدا می شویم و هر که راه خود بر میگیزند و عضوی به یادگار در جان دیگری می کارد و من در جان تو چه کاشتم؟؟؟ نمی دانم. ولی تو خوب در جان من، بذر صدایت را کاشتی که تا همیشه، صدایت هوای دلتنگی هایم را داشته باشد.
و تو زیباترین و آرامترین محبوب منی ... قدری نزدیکتر بنشین تا وقتی که چایی دم می کشد، موهایت را بافته باشم! تاریخ از شاعران در بافتن موهای دلبران، به نیکی یاد کرده است.
م. کرمی "خرّم"
3 بهمن 98
ایلام